علی حامد ایمان
hamed_iman@hotmail.com
تو با چشمان غمباری كه روزی/ چشمه جوشان شادی بودی/ و ینك حسرت و افسوس بر آن بر آن سیه افكنده است/ خواهی رفت/ و اشك من تو را بدرود خواهد گفت./ من ینجا ریشه در خاكم/ من ینجا عاشق ین خاك/ اگر آلوده یا پاكم/ من ینجا تا نفس باقیست میمانم/ من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم/ امید روشنایی گرچه در این تیرگیها نیست/ من اینجا باز در این دشت خشك/ تشنه میرانم/ من اینجا روزی آخر، از دل این خاك/ با دست تهی گل برمیافشانم/ من اینجا روزی آخر از ستیغ كوه/ چون خورشید/ سرود فتح میخوانم[1]
جهان را پشتسر نهادهام، تاریخ را فتح كردهام، ابدیت را پیشاپیش خریدهام و مرگ را ناامید ساختهام چراكه در ین راه فقط من نیستم كه ميروم بلكه با من، مردمی هستند كه با من میروند، با من احساس مینمایند، با من فكر میكنند، با من میگریند و با من در غمها و شادیها شریكاند..
نمیدانی كه در من است. پیروزی هزاران چهرهای كه نمیتوانی ببینی. هزاران پا و قلبی كه با من راه سپردهاند. نمیدانی كه این، من نیستم. منی وجود ندارد. من تنها نقشیام از آنان كه با من میروند. و من قویترم زیرا در خود، نه زندگی كوچك خود، بل تمام آن زندگیها را دارم. و همچنان پیش میروم زیرا هزاران چشم دارم و با سنگینی صخرهای فرود میآیم زیرا هزاران دست دارم. و صدای من در ساحل تمام سرزمینها است زیرا صدای آنهایی را دارم كه نتوانستند سخن بگویند و نتوانستند آواز بخوانند.[2]
و درست به همین خاطر است كه همواره در تكثریم و جویای راهی تازه. همیشه نو میشویم و نو میجوییم و این خار چشمی میشود برای شبپرستانی كه عادت ندارند چشم به خورشید بدوزند و به ستیغ كوه بنگرند. ما خانه به دوشان، كه همواره گام در راههای نرفته میگذاریم، هیچ روزی را از همان جایی آغاز نمی كنیم كه روز پیش را آنجا به پایان برده ایم. هیچ طلوعی ما را در جایی نمی یابد كه غروب روز پیش ما را درآنجا ترك گفته بود. حتی هنگامی كه زمین به خواب می رود ما باز در سفریم[3]. و درست به همین دلیل است كه هرگز از پای نمینشینم چرا كه آن كه هزاران پا دارد هرگز نباید بنشیند و هیچوقت نباید خسته شود و آن كه هزاران چشم دارد هرگز نباید خواب به چشمانش بیاید. و اگر اكنون نیز همچنان صدایم نیز رساترین صداهاست به همین خاطر است كه گلوی مردمی را دارم كه در رنج اند و صدایشان در طول تاریخ در سینه ها حبس شده و به جایی نرسیده است. و اگر اكنون توانسته ام ابدیت را بخرم و مرگ را ناامید سازم به خاطر همان هزاران قلبی است كه در این راه با من و به جای من میتپند.
و اكنون چگونه میتوان و چگونه میتوانم بنشینم و به این همه، پشت پا بزنم؟ چگونه میتوانم به این مردمی كه این چنین صادقانه به من دل سپردهاند و از داشتههای خود گذشتهاند خیانت پیشه سازم؟ اگر چنین كنم و حتی چنین اندیشه نمایم لعنت ابدی مردم و نفرین جاودانه این سرزمین را به خود خریدهام. و اگر اكنون آزاد و رها در مقابل جهان و جهانیان و دنیا و داروندارش ایستادهام، و نه در ستیغ كوه كه در قعر دره همچنان سرود فتح میخوانم به خاطر همان هزاران قلبی است كه با خود دارم.
و امروز، روزها و سالهاست كه از مرگ گذشتهام و آن را در پشت سر خود نهادهام. اكنون دیگر هیچ دیواری نمیتواند بر راه من، راه ببندد و هیچ سنگی راه مرا مسدود سازد. گرچه ممكن است سنگها ما را مجبور سازند كه آهسته گام برداریم ولی هیچوقت نمیتوانند ما را در پشت سر خود به انتظار بگذارند، چرا كه هیچ دیواری نیست كه نتوان در آن شكافی ایجاد كرد اما قهرمانان زمانهای عصر ما بیش از حد تنبل و بیحال هستند و خیلی زود قبول میكنند كه گویا موجودات بداقبالی هستند. آنها به جای مبارزه فقط بلدند انتقاد كنند و روزگار را پست و دون بدانند[4]. پس چرا باید هراسید و نگران شد؟ چرا باید محتاج بود؟ تا وقتی هستند چنین مردمی كه این چنین ره میگشایند سخن از سختیها بیهوده است، هرچند كه در قعر دره آنها راه را بر تو ناهموار و مشكل سازند ولی هیچوقت راهها را به سوی آینده نمیتوانند سد كنند.
و اكنون پس از این همه، چه راحت میتوانم به پیشواز مرگ بروم و هیبت آن را به ریشخند گیرم و دستانم را در دستان او نهم و همپای او به سوی همان ابدیتی كه خریدهام رهسپار گردم، منتهی نه آن گونه كه مایاكوفسكی[5] ، سرگئییسهنین[6]، تسوتایوا[7]، فرانتس كافكا[8]، ارنست همینگوی[9]، چزار پاوزه[10]، پل سلان[11]، صادق هدایت[12]، همه و همه همپای آن گردیدند و مغلوب آن شدند. در تعجبم كه چگونه این همه كه خود دنیایی بودند و بر دنیایی غلبه داشتند، در مقابل مرگ مغلوب گشتند و خود را به دست مرگ سپردند و خود را با دستان خود در مقابل مرگ ذبح كردند و كار را بر او سهل گردانیدند.
ولی اكنون ای مرگ آنكه در مقابل تو ایستاده است، من هستم. و تو چه راحت میتوانی مرا بشكنی. شكستن من كاری ندارد چراكه در این راه از بس پیاده و با پای برهنه ره سپردهام، از پای افتادهام ولی با این همه اگر خیال كنی كه میتوانی سد راه من شوی، راه به خطا سپردهای.
و با این همه چه مسخره میآید سنگاندازی آنهایی كه میخواهند مرا از راهم بدر كنند و یا عشق خود به مردمام را آلوده سازند. اگر اكنون این چنین سكوت برگزیده ام و با خیالی آسوده و بدور از این همه هیاهو و جاروجنجال كودكانه، در راهی كه برای رسیدن به ستیغ كوه ساختهام، قدم برمیدارم تنها به همین دلیل است و بس. من راهم را میسازم و هزینهاش را هم با همان مردمی میدهم كه در این راه با من همراه شدهاند تا به رؤیایمان برسیم. زیستن به سان درختی، تنها و آزاد، برادرانه زیستن به سان درختان یك جنگل. این است رؤیای ما[13].
و من خوب میدانم كه اگر آدمی بخواهد این رؤیایش را در آذربایجان و با آذربایجانی و برای آذربایجان احیا كند، باید از تمام هستیاش بگذرد، حتی از جانش و حتی بالاتر از جانش یعنی آبرویش. این است سزای كسی كه گفتار و اعمالش به دل برخیها ننشیند و برخلاف آنان بیندیشد و عمل كند. ولی در كجای قانون و در كجای عرف اجتماعی نوشته شده است كه انسان تنها باید برای خوشایند دیگران حرف بزند و عمل نماید و یا فكر كند و بنویسد؟ آنهایی كه این چنین بودهاند و این چنین عمل كردهاند خیانت پیشگانی بودهاند كه بزرگترین ضربه را به مردم ما وارد ساختهاند و همیشه حقیقت را به پای مصلحت قربانی ساختهاند. ممكن است در مسیر تحقق این رؤیا ضربههای زیادی بر ما وارد شود ولی ما باید خود را آماده كنیم كه گاهی نیز شكست بخوریم زیرا وقتی برای تحقق امری میجنگیم گاه لحظات غیرمنتظرهای هم وجود دارد كه ممكن است بر ما غلبه كند اما اگر بیاموزیم كه از آنها فرار نكنیم و از هر تهمتی آشفته نشویم و با هر حرفی از میدان به در نرویم، یاد میگیریم كه چگونه به رؤیایمان دست بیابیم.
گاه دنیا ممكن است بر اثر زمینلرزهای شكاف بردارد و گاه ممكن است آتشفشان، رگبار، طوفان، و گاه صاعقهها همه چیز را خراب كنند و راه پیش رو سخت ناهموار، مهآلود و ناپیمودنی گردد. گاه در اثر این تحولات پستی و بلندی های جدیدی آفریده میشوند كه قبلا وجود نداشتند. گاه آدمی میبیند كه قرنها به عقب پرتاب شده است و دیوارها رو به آسمان نهادهاند و سنگهای جدیدی بر سر راهش نهاده گردیده كه این همه عبور را غیرممكن میسازد. گاه كار به جایی میرسد كه خیال نیز توان عبور از آن را نمییابد. این همه ممكن است پاها را ناتوان و ارادهها را سست گرداند، ولی اگر راهی را برای مردمت شروع كردهای و درست نیز شروع كردهای، همان راه را ادامه بده و برو. در هر شرایطی كه باشد به راهت ادامه بده. به هر حال برنده تویی چرا كه آنكه برای مردمش قدم برمیدارد هیچ چیز را نمیبازد. شاید آخر سر سقوط كنی و بر اثر زلزلهها به قعر دره پرتاب شوی ولی باز همچنان به راهت ادامه بده و سنگها را از پیش روی خود بردار. اگر راهت گشوده نشد و باز سنگ دیگری بود آن را نیز بردار و همین گونه ادامه بده. اگر به قله كوهی نرسیدی ناامید مشو چراكه حتما تپههایی بر سر راه وجود دارند كه مسیر قله را به تو مینمایانند. از آن تپهها بالا برو و سرود مقاومت بخوان و هرگز مایوس نشو چراكه آنكه قلبش به خاطر مردم و سرزمینش میتپد هرگز ناامید نمیگردد و بازنمیایستد.
نباید ایستاد و مایوس شد. سعی كن بیاعتنا باشی اما نه اینكه كاری نكنی و بیكار باشی. غرض رفتن است نه رسیدن زیرا زندگی كلاف سردرگمی است كه به هیچ جا راه نمیبرد. اما نباید ایستاد. این كه میدانیم نخواهیم رسید نباید ایستاد وقتی هم كه مردیم، مردیم به درك[14].
اگر این چنین كنیم و این چنین بیندیشیم بیشك ما نیز میمانیم، همچنان كه كوهها ماندهاند، همچنان كه سنگها ماندهاند و همچنان كه صداها مانده است، و مهمتر از همه همچنان كه دنیا مانده است. ما نیز میمانیم همچنان كه جهان مانده است. ولی با این همه ممكن است روزی رسد كه هیچ یك از اینها بر روی زمین نمانند ولی بیشك آن روز ما میمانیم. و من فراز فردا را از فرود امروز میبینم چرا كه بعد از هر فرودی، فرازی در پیش است به شرط آنكه حركت كنیم. اگر ما نیز مدام در حركتیم به همین خاطر است و بس.
به جلو بنگر و به آینده چشم بدوز چراكه چشمان انسان همواره در جلو قرار دارد نه در پشت سرش و این به این خاطر است كه انسان همیشه باید به افق آینده چشم بدوزد و به پشت سرش نگاه نكند چراكه نگاه به عقب آدمی را میهراساند. گذشته نباید ما را از آینده بترساند چراكه این امر راه شكست در آینده را هموارتر میسازد. تا وقتی هستند هزاران انسانهایی كه با تو ره میجویند و در این راه از هیچ گذشتی دریغ نمیكنند، نباید هراسید. ترس آنجا معنی مییابد كه آدمی در راهش به جز خود كسی را نبیند. وقتی هزاران پا تو را در رفتن یاری میدهند، وقتی هزاران دست تو را از سقوط محافظت مینمایند، وقتی هزاران چشم با تو به آینده چشم میدوزند و هزاران قلب در راه تو به تپش درمیآیند، دیگر با این همه چرا باید ایستاد و چرا باید آدمی به راه و به مرام و به مردماش عشق نورزد؟
خدیا[15] اگر دل در سینهام همچنان ميتپید نفرتم را بر یخ مينوشتم و طلوع آفتاب را انتظار ميكشیدم. با اشكهیم گلهی سرخ را آبیاری ميكردم تا درد خارهاشان وبوسه گلبرگهاشان در جانم بخلسد. خدیا اگر تكهی زندگی داشتم نميگذاشتم حتی یك روز بگذرد بيآنكه به مردمی كه دوستشان دارم، نگویم كه دوسشتان دارم. به انسانها نشان ميدادم كه چه در اشتباهند كه گمان ميبرند وقتی پیر شدند دیگر نميتوانند عاشق باشند و نميدانند زمانی پیر ميشوند كه دیگر نتوانند عاشق باشند. به سالخوردگان یاد ميدادم كه مرگ نه با سالخوردگی كه با فراموشی ميرسد. آه انسانها از شما چه بسیار چیزها كه آموختهام. من از شما بسی چیزها آموختهام اما در حقیقت فیده چندانی ندارد چون هنگامی كه آنها را در ین چمدان ميگذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.
[1] – فریدون مشیری /2 – پابلو نرودا / 3 – جبران خلیل جبران / 4 – آنتوان چخوف /5 – شاعر روس / 6 – شاعر روس / 7 – شاعره روس / 8 – نویسنده فرانسوی / 9 – نویسنده آمریكیی /10 – شاعر یتالییی /11 – شاعر آلمانی /12 – داستاننویس یرانی / 13 – ناظم حكمت / 14 – صمد بهرنگی / 15 – گابریل گارسیا ماركز