علی حامد ایمان
hamed_iman@hotmail.com
1-
آسمان فقط در دور دستها و به دور از چشم آدمی عاشقانه پا بر آستانه دریا می گذارد و خود را به دریا می سپارد و در آن غرق میشود. آن ها در آن دور دست چنان می گردند كه نه می توان آسمان را آسمان نامید و نه دریا را دریا. و ین افق تنها جیی است كه آسمان به زمین می ید و ین بار معراج نه از زمین به آسمان كه از آسمان به زمین صورت می گیرد و ین گونه می شود كه آسمان خود نیز به معراج دست می زند و به دور از چشم آدمیان، عاشقانه به پی دریا می افتد. و ین است معراج دریا. و ین چنین است كه در طول تاریخ بشریت، دریا نهاد پاكی و پاكیزگی می گردد و تو گویی كه آسمان ها نیز بری غسل تعمید پا در آستانه دریا می نهند و پاكیزه می گردند.
و ین چنین شد كه من بری رسیدن به آن نقطه اشتراك و بری دیدن لحظه هم آغوشی آسمان و دریا، به سوی انتهی دریا راه سپردم. روزها رفتم… شب ها رفتم…. ماهها رفتم… سال ها رفتم. رفتم…. رفتم…. و رفتم. كارم فقط رفتن بود و كسی چه باور می كند كه من در لحظه ی كه آسمان پا بر آستانه دریا می گذاشت، خود را به آن رساندنم و آن لحظه را با چشمان خویش دیدم. چگونه می توانم تفسیر كنم و چگونه می توانم تصویر سازم لحظه ی را كه آسمان، با آن عظمت و هیبتش، بر آستانه دریا زانو می زند و با آن به نجوا می پردازد؟! و من یك بار ین لحظه را دیده ام. لحظه هم آغوشی آسمان و دریا را. و من در آن لحظه بود که عظمت دریا را دیدم. و چه ها كشیدم تا به ین لحظه محرم شدم و اجازه دیدن یافتم. كسی چه می داند… محنت و رنجهی ین راه گفتنی نیست بلكه بید آن را به وسیله تک تک سلول هیت حس كنی. رنج بردن… درد كشیدن…. در هر لحظه و در هر آن…. و در هر لحظه بید كه سپاس گذار ین دردها و رنجها بود و بید كه بری دیدن ین لحظه، ستیشگر عظیم ترین رنج ها باشی و رنج ها را بپرستی. باید که بر پیشانی رنج ها بوسه زنی و آنها را چون فرزندی در آغوش کشی. و در واقع همین گونه رنج بردن است كه آدمی را شیسته دیدن فرود آسمان ها بر آستانه دریا می نمید. و من چگونه بگویم كه ین همه را چگونه دیده ام؟ و چگونه بگویم كه چگونه ین همه را پیموده ام؟
از همان اول كه به راه افتادم از ین همه درد و رنج با خبر بودم و می دانستم كه چگونه با ین همه، ره سپارم. درد و رنجها را چون بارها بر دوش كشیدم و چون مارها در آغوش. از راه ها و بی راهه ها، و از كوه ها و صخره ها گذشتم تا كه خود را به آبراهه ی برسانم. آبراهه ای که بتواند مرا به دریا برساند. از كوه ها و صخره هیی گذشتم كه سر به آسمان نهاده بودند و تو گویی كه می خواستند از زمین كنده شوند و به معراج آسمان ها روند. و یا شاید اینکه می خواستند خویش را به بلندی ماه رسانند و همگام با آسمانها به سجده دریا در آیند. چه می كشند ین كوهها و صخره هی سر به فلك كشیده بیچاره، كه هر لحظه از هزاران فرسنگ فاصله شاهد هم آغوشی دریا و آسمان می گردند. و چه زجری می كشند از ینكه نمی توانند از جیشان کنده شوند و خود را در پی آن قربانی کنند.
و من از چنین كوه ها و صخره هیی گذشتم كه خود بری دیدن معراج آسمان ها بر دریا سر از پا نمی شناسند، و تو گویی رودهیی كه از ستیغ آن كوه ها و صخره ها جان می گیرند، نه رود آب بلكه اشك كوه هاست كه از دل آن، و در حسرت دیدن معراج آسمانها بر دریا، جاری می گردد. و آتشفشان نیز نشانه خشم كوه هاست بری دیدن ین معراج. و چه زجری می كشند ین كوه ها و صخره ها! و بیچاره ین كوه ها با آن همه هیبت و این همه عظمت.
و من از تمام ین راه ها گذشتم تا كه خود را به آبراهه ی كوچك رسانم، و آنگاه که خود را به آبراهه ی رساندم خویشتن را در دست او سپردم. آبراهه ها در راههی مختلف، مختلف می گردیدند. گاهی عریض می شدند و گاهی تنگ، بعضی اوقات جریان آن آرام و آهسته می شد و گاهی دیگر تند و سریع، زمانی آب آنها سرد بود و زمانی گرم، گاهی آب آن گل آلود و گاه روشن و پاك. و آبها در آبراهه ها به پیچ و خم راه ها آگاه ترند و داناتر و بهتر از همه از راز صخره ها باخبرند. و من در آبراهه ها، همگام با آب ها، از همه ین پیچ و خم ها گذشتم. گاه آب در آنها به سرعت می رفت، شید به همان سرعت ببر گرسنه ای که به دنبال آهوی وحشی بینوایی هجوم می برد و با چنان سرعتی می شتابد كه چشم ها را در جی خود میخكوب می كند، و گاهی دیگر چون لاک پشتی تنبل در دل راه ها می خرامد. و من در آبراهه ها با شتاب از ین راه ها گذشتم. آب مرا گاهی به صخره می كوبید و گاه از بلندی ها پرتابم می كرد و گاهی دیگر در درون حلقه هی خود محصورم می ساخت، درست به سان آن ماری كه بر دور شكار خود حلقه می زند و هر لحظه فشار حلقه را بیشتر می كند و حلقه را تنگ تر می نماید تا که شاهد شکسته شدن استخوانهای شکارش باشد. و من آنقدر در بی راهه ها به سنگها كوبیده شدم كه عاقبت به دریا راه یافتم. ینگونه شد كه پس از سالها هم آغوشی با رنجها، افتان و خیزان روانه دریا شدم و گمان بردم كه دیگر رها گردیدم…. به خیال ینكه آزاد شدم… به خیال ینكه به مقصد رسیدم و به خیال ینكه آرامش یافتم. ولی افسوس که چه خیال باطلی و چه عجب عبث بود ین همه اندیشیده من.
و آنگاه، پس از این همه، دریا مرا به دست امواجش سپرد. امواج سهمگینی كه در دریا از یك بلندی به بلندی دیگر اوج می گرفتند. امواج كوه پیكری كه چون دیوی خشمگین در میانه دریا به غرش در می آمدند و صدی سهمگین آن لرزه بر اندام هستی می انداخت. و این چنین گردید که آبراهه ها مرا به دست دریا و دریا مرا به دست امواجش سپرد. امواجی كه مرا بلند می كرد، بلند می كرد و بلند می كرد و آن چنان بلندم می كرد كه ستیغ كوه ها را از بلندی خود نمیان می ساخت و آن وقت از آن بلندی آن چنان سرنگونم می ساخت كه هستی در برابرم محو می گردید. و این کار نه یك بار و نه ده بار که صدها بار اتفاق افتاد. ولی آنچه به ین همه درد و رنج در برابرم عظمت میداد لحظه دیدن هم آغوشی آسمان و دریا بود. من چه بگویم كه چه ها دیدم و چه ها کشیدم در برابر امواجی كه هیچ صخره ی یارای مقاومت در برابرش را نداشت. چه بگویم که من در آن میان چگونه در دست امواج دریا دست به دست می شدم، آن هم در درییی كه انفجار آتشفشان ها را در درون خود به بند می كشید و فریاد و غرش آنها را در نطفه خفه می كرد. و آنگاه امواج مرا از یك بلندی به یك بلندی دیگر رساند و دست به دست امواج رهنمون میانه دریا گردیدم. به جیی رسیدم كه دیگر به غیر از آب، هیچ چیز دیگری نبود و به جیی رسیده بودم كه طوفان هولناك سكوت آب، هستی را در نظرم ساقط می كرد.
همه جا آب بود و اطراف آب، سكوت. دیگر از آن امواج سهمگین در ین میان خبری نبود و آنچه بود آرامش بود و سكوت. و من لحظه ی در ین میان، از شدت درد و رنج و مصیبت، پلک بر روی هم گذاشتم و لختی آرمیدم. نخوابیدم ولی بیدار هم نبودم. نمی شنیدم ولی حس می كردم. و آنگاه لحظه ی كه می خواستم چشم بگشیم لحظه ی بود كه آسمان عاشقانه پا بر آستانه دریا نهاده بود و من دیدم كه چگونه آسمان با آن همه عظمت و غرور، خود را به پی دریا انداخت و آنگاه با هم و درآغوش هم، هر دو یكی شدند. من آن لحظه را دیدم. با همین دو چشم خویش دیدم كه چگونه آسمان در آغوش دریا آرمیده بود. من ین همه را از نزدیك دیدم. من لحظه هم آغوشی آسمان و دریا را دیدم و عظمت ین لحظه چنان مرا گیج و گنگ ساخت كه از نجوی آن دو محروم ماندم. من از نجوی ین دو محروم ماندم و ندانستم كه آن ها در آن لحظه با هم چه نجوا كردند و چه در گوش هم سرودند؟ و شید نجوی آن دو سكوت بود! همان سكوت هولناك دریا. همان سكوتی كه دریا هم گاه عظمت خود را از آن می ستاند و به آن مدیون است.
آری من یك بار لحظه هم آغوشی را دیدم و تو گویی كه به سرانجام حیات رسیدم. لحظه ی را كه آسمان خود را بر روی دریا می افكند و تن عریان او را در آغوش می گیرد و می فشرد و آن چنان سخت می فشرد و آن چنان جنون آمیز، كه تو گویی می خواهد در آغوش دریا جان بدهد. و لحظه ی بعد، آرام و سیراب از ین وصال دوباره به همان بلندی و جیگاه خود باز می گردد. همان جیگاهی كه ستاره درخشان بامدادی سر از گوشه ی از آن در می آورد و اختران در جی دیگرش با حركتی آرام به پیش می روند و در اطراف او به طواف می پردازند و جای خود را به خورشید می دهند. و ماه چه با خیال راحت نظاره گر ین همه می گردد. و بری رسیدن به چنین لحظه ی است كه دردها و رنجها ستیشگر می گردند و محبوب، و محافظه كاری ها و مصلحت اندیشی ها بی اثر می شوند و مطرود.
اكنون از ین همه، فقط یادی مانده است و خاطره ی، زانوانی شكسته و تنی ناتوان، و كوله باری از درد و رنج. درد و رنج ین همه راه، و محنت ین همه فراق. و حال شوقی دیگر برای دیدن این همه، مرا شادان و خرم به سوی درد و رنج ها رهنمون می سازند. چگونه می توان این همه عظمت و این همه شوق را فقط یک بار دید و سیراب گشت و چون آبها نشد؟ و این گونه است که آبها می خواهند خبر فرود آمدن آسمان ها بر دریا را در گوش کوه ها نجوا کنند و آنها را مجنون و دیوانه سازند. و برای این شیطنت است که آبها، بخار می شوند و در آسمان ها اوج می گیرند و با ابرها بر فراز کوهها پرواز می کنند و آنگاه بر آنها می بارند و با آن به نجوا می پردازند و پرده از این راز برمی دارند. و چون آبها این خبر را بر گوش کوه ها می خوانند و آنان را حیران و دیوانه می سازند، دوباره شاد و خرم، و رقص کنان در میان صخره ها، از یک بلندی به بلندی دیگر می جهند و با آبراهه ها خود را به خاستگاه اصلی خویش می رسانند تا دگر باره زمانی که آسمان پا بر آستانه دریا می گذارد، آنها هم در دریا باشند. یا به عبارتی خود، دریا باشند و فخر کنند به این همه عظمت. و این کار در طول حیات دنیا، میلیونها بار تکرار شده و ده ها میلیون بار نیز تکرار خواهد شد. و آن گاه من چگونه می توانم با یک بار دیدن، فقط با یک بار دیدن، دست از راه بشویم و آرام در گوشه ای بنشینم!؟
و اكنون ی آب زیبی صبح! ای الهه آسمان ها! مهره هی پشتم شكسته اند و من با كمری خمیده می خواهم یك بار دیگر نظاره گر در آغوش كشیده شدن دریا باشم، و می خواهم یك بار دیگر شاهد لیز خوردن تو در دستان توانی آسمان باشم. همچون آن آهویی که از چنگال ببر درنده ی لیز می خورد و می دود. می خواهم یك بار دیگر شاهد به دنیا آمدن آفرودیت ها از کف امواجت باشم. و من همه چیز را به خاطر این عشق است که از دست داده ام. حال این بار طوفان هولناك سكوت آب را در کنار صخره ها می شنوم و عظمت سكوت را می بینم در آبراهه هیی كه در انتظار رفتن نشسته اند.
2-
و اما اكنون زمستان فرا رسیده است و آبها در آبراهه ها با گام هی سنگین و شمرده ره می سپارند و چون لاک پشت ها درنگ می كنند در رفتن چرا كه چاره ی جز انجماد ندارند. چه غریب است حال و هوی آبها در ین آبراهه ها! آبهیی كه روزی امواج بلندی می ساختند و در برابر صخره ها قد علم می كردند و رجز خوانی می نمودند، آبهیی كه همواره سرود پیروزی می نواختند، آبهیی كه هر آنچه را كه بود با خود می بردند. آبها، آبهیی كه همیشه صخره ها را مسخ قدرت خود می نمودند، آبهیی كه هر آنچه را كه بود با خود می بردند. آبها، آب هیی كه همیشه کوه ها را مسخر خود می نمودند، آبهیی كه همواره تسخیر ناپذیر بودند، آبهیی كه روزها و شب ها، چون کودکان سربه هوا، سر به هر جیی می نهادند. آبهیی كه تیزی هر سنگ و صخره ای را نرم می نمودند. روزگاری كه امواج كوه پیكر آب، چون دیوی خشمگین، در میان دریا به رقص و پیكوبی می پرداختند. و آبهیی كه شب را در حسرت سكوت می گذاشتند، اكنون خود در سكوت آرمیده اند و چنان یخ زده اند كه تو گویی هرگز از جی خود نجنبیده اند و یا بیشتر از آن در گور آرمیده اند.
ی آب! ی محبوب حیات! ی الهه آسمان! با این همه هنوز تنها نیستی، هنوز نمرده ی، تو در انجماد هم باشكوهی، در سكوت هم پر هیاهویی، در آرامش هم خشمگینی، در سكون هم پرجنب و جوشی. ولی ی آب، ی زیبی من! و ای محبوب آسمان. من اكنون با زانوانی شكسته در میانه یخ ها چگونه بید خود را از تو به دریا برسانم!؟ ی آب! بار دیگر بازگشته ام به تو. نه ین كه از تو روی گردانده بودم بلكه از تو دورم كرده بودند. هنوز رد پاهیم از سیمی تو پاك نشده است و من با این خاطره هایم روزگار می گذرانم. ی آب! تو اكنون به من بگو، سپاسم را چگونه می توانم تقدیم كس دیگری به غیر از تو نمیم؟ من اگرچه به حدی مرگبار از این راه خسته شده ام اما هنوز آرزوی مرگ نمی كنم چراكه تو گرچه یخ زده ای ولی هنوز نمرده ی و من به تو عشق می ورزم و می توانم بار دیگر با تو به ابدیت راه یابم و لحظه ای که آسمان ها بر تو تعظیم می کنند در کنارت باشم. ولی با این مه به تو هشدار می دهم كه شید ین آخرین باری باشد كه با تو زندگی می كنم و شید ین بار که به دریا می رویم راه به گورمان یابیم و به دریا دست نیابیم.
ی آب! شتاب كن در آب شدن. هوا بسی سرد است ولی گرمی نفس انسان هایی که به تو عشق می ورزند نخواهد گذاشت كه سرما تمام قطرات ترا به سر تسلیم وا دارد. لیه هی بیرونی ات را انجماد فرا گرفته ولی من می دانم كه هنوز درونت چون آتش درون کوهها زبانه می كشد چرا كه تو رسالت بزرگی بر دوش داری. رسالت تو ین است خبر فرود آمدن آسمان بر دریا را در سرتاسر کوه ها و راه ها زمزمه کنی تا آن ها هم از شوق شنیدن این خبر هر لحظه زنده گردند و پس از این همه، خود را به دریا برسانی تا زمانی كه آسمان بر آن سجده می كند، تو هم در دریا باشی. و من نیز یك بار دیگر می خواهم با تو در این راه مقدس همراه باشم. گرچه ممكن است شكست بخورم ولی خیلی ها از ترس این شكست، زودتر از من باخته اند و از میدان در رفته اند. مهم نیست كه بری تو چاره ی جز انجماد نمانده است و اکنون نه می توانی کوه ها را با خبر سازی و نه می توانی در دریا باشی. مهم نیست كه راه خروج این همه تنگ است و مهم نیست كه چشم ها را دیگر سوی دیدی نمانده است. نباید از پای افتاد و نباید ایستاد چرا كه هنوز خیلی از چیزها است كه می توان به خاطرش كوشش و مبارزه كرد. خیلی از چیزها و خیلی از چیزها در این شهر است که می توان برای آن از خود گذشت.
ای دریا! ای عظمت هستی! تا وقتی که پاهایمان نی راه رفتن دارند و شانه هیمان توان بار كشیدن و صدایمان نای داد کشیدن، راهها را چون بارها یكی پس از دیگری بر دوش خواهیم كشید تا آنها را تغییر دهیم و زمانی كه از ین كار عاجز شدیم با تغییر آن، تغییر می یابیم. راهها چون پلنگی وحشی در شانه هیم می جهند. سنگینی راهها ما را باز می دارد از رفتن، همچنان که سرما ترا منجمد ساخته است. ما نیز گرچه چون آبها در آبراهه ها درنگ می كنیم در رفتن اما هیچ روزی را، چون تو، از همان جیی آغاز نمی كنیم که روز پیش در آن گام گذاشته بودیم. حتی زمانی كه زمین در خواب می شود و در آغوش شب می آرامد، باز ما در حركتیم و پیاده، پیاده، پیاده راهها را، یکی پس از دیگری، سپری خواهیم كرد و در دل تاریکیها و در سكوت آنها، فریاد عصیان بشریت خواهیم بود. بری ما هر نقطه پایانی، شروع راه دیگری هست و انتهی هر راهی، ابتدی راه دیگر. هر مرگی برای ما تولد دیگری را به همراه می آورد و فرا رسیدن هر شبی، فروغی تازه از ستارگان را به همراه دارد. و غروب خورشید برای ما لبخند طلوع ماه است.
ما زمانی آغازگر راه نویی بودیم و زمانی دیگر بت شكنی كردیم. شكستن بتها نه به خاطر انتقام و نه به خاطر حسادت بلكه این همه شكستن اندیشه ی بود كه حقیقت نداشت. ین شكستن نابود كردن نبود بلكه نقاب برداشتن از چهره هی دروغین حقیقت بود. و اکنون چون تو درنگ می کنم در رفتن تا سالها بگذرند. دروغی نگفته ام، دزدی نکرده ام، خیانتی ننموده ام بلکه به تمامی ویران کرده ام. ویران کرده ام خود و اندیشه ای را که حقیقت نداشته است. هر چند چندین بار مرده ام ولی باید هم چنان باز زندگی کنم و بار آن را بر دوش کشم تا راه بسپارم چراکه من برای رفتن زاده ام. رفته رفته از سرعت خویش می کاهم و با گامهای آهسته و سنگین و با پایی برهنه و زخمی، پای بر روی آبراهه های یخ زده می گذارم. ولی ما باز می آزماییم راه پیمایی در این آب منجمد را چراکه در نزد ما دریا به ده آسمان می ارزد.
ای آب! ای آب عزیز! ای آبی که یخ ترا همچون حلقه ای نفوذ ناپذیر در میان گرفته است و خفه ات می کند. من اکنون خیره به چشمان یخ زده تو ایستاده ام تا یخها از تو دور گردند و من آن وقت سوار بر شانه های تو، بار دیگر به اوج رسانم دردهایم را.
من زخمی هستم و تو یخ زده. من درمانده هستم و تو در راه مانده. من اکنون آمده ام که بار دیگر در تو سفر کنم و تو خسته از این همه سفر ایستاده ای که لختی بیارامی. دیوارها راه را بر من بسته اند و صخره ها راه را بر تو. من اشک ندارم که بگریم و تو نمی توانی که بگریی. من از پای افتاده ام و تو یخ زنان از رفتن باز مانده ای. هر دو محروم هستیم. محروم از دریاها، محروم از سجده آسمانها و محروم از نجواهی عاشقانه این دو. و این همه بر عصیان و آشفتگی روح می افزاید. ولی هنوز آسمان و دریا در آنجا هستند، گرچه من زخمی در اینجا افتاده ام و راهها بر سرم آوار گشته اند و تو یخ زده در آنجا ایستاده ای و چاره ای جز درنگ نداری.
3-
و اکنون افسوس که در بهار هم، دریا را نیز یخ فرا گرفته است. اکنون نه تنها آبراهه که دریا هم در حصار یخ نشسته است و چشم به آسمان دوخته است. و این چنین می گردد که آسمان خود نیز می ایستد و می رید. و تو گواه باش که کار آسمان سهل تر از دریا است چرا که دریا کسی را برای گریه کردن ندارد و این بدتر از این است که آدمی نتواند گریه کند و یا حتی اشکی و چشمی هم برای گریه نداشته باشد. و آسمان چون آسمان سربلند ایستاده است و دریا نیز چو دریا با عظمت در سکوت خویش آرمیده است. هر دو امیدوار، هر دو ایستاده و هر دو هنوز منتظر. و اکنون که در بهار نیز دریا را یخ فرا گرفته، می توان چون آسمان درنگ کرد و منتظر آب شدن دریا شد. و این چنین است که ایستادن و منتظر ماندن بهتر از برگشتن است در زمانی که خیلی ها چون چشمشان به چشمان یخ زده دریا می افتد از راه برمی گردند. ایستادن بهتر از برگشتن است آن هم در جایی که یخها دریا را و صخره ها راه را محصور کرده اند و به هر سو که می خزی دیوارها بر سرت فرو می ریزند و یا پا به هر کجا که می گذاری زمین چون گودالی مهیب دهان می گشاید. و حال فقط باید ایستاد و سکوت کرد تا سالها بگذرند و دریاها آب گردند و موجها دوباره غرش نمایند. و تا آن زمان فقط باید ایستاد و منتظر ماند. همیشه که نباید غرید و همیشه که نمی توان غرید بلکه زمانی که عرصه برای حرکت تنگ است ایستادن بهتر از جریان یافتن و منحرف شدن است و بی عملی بهتر از بد عملی.
چگونه می توان حرکت کرد و به حرکت انداخت این آب یخ زده دریا را؟ چگونه می توان چشم باز کرد و خود را به کوری نزد در زمانه ای که خورشید نگاه چشم های باز را بر نمی تابد؟ چگونه می توان اندیشید در سرزمینی که اندیشه ها در حصار دیوارها محصور گشته اند؟ چگونه میتوان پا دراز کرد در سرزمینی که حتی بدون پا هم پایت از گلیم بیرون می زند؟ چگونه می توان سربلند کرد در آن جایی که بدون سر هم سرت زیاد است؟ چگونه می توان سخن راند در سرزمینی که بدون زبان هم زبانت دراز است؟ و چگونه …
و باید که آهسته گام برداشت تا آوارها بر سرت آوار نگردند و یا چون آسمان ایستاد و نظاره گر شد و به فرزندان گزارش داد و یا چون آب منجمد گردید و حرکت نکرد. در بهاری که آبها یخ می زنند و شکوفهها بر روی درختان خشک می شوند، این نهایت رفتن است. ایستادن، نگریستن و گزارش دادن به آینده. این است معنای زنده بودن و فریاد کشیدن از زیر آوارهای یخ و پرده برداشتن از چهره زشت حقیقت. اکنون باید که زنده ماند گرچه مردن راحت تر از زنده ماندن است. و اکنون باید که دید گرچه کور شدن بهتر از دیدن است. و اکنون باید که ایستاد گرچه برگشتن سهل تر از ماندن و ایستادن است. و ستاره ها از دور شاهدند و زمین را می پایند و با هم به نجوا می پردازند و همه چیز را به یکدیگر گزارش می دهند. آنها از زمین دوراند و از خورشید و ماه هم به زمین دورتراند. آنها شاید از یکدیگر هم دورتراند و آن چنان دورتر که فقط به همدیگر چشمک می زنند. آنها تنها شاهزادگان آسمان اند که آسمان عظمت خود را مدیون آن هاست. زمانی که خورشید به خواب می رود و زمین لباس شب بر تن می کند و آسمان خود نیز بر دریا اشک می ریزد، تنها ستارگان هستند که در آسمان می مانند و این همه را می بینند و در گوش هم زمزمه می کنند و به آنانی که بر آنان می نگرند، چشمک می زنند.
اکنون در بهار زندگی دریا یخ زده است و در این سرزمین آب از آب تکان نمی خورد. و همه چیز ایستاده بر جای خویش. درست است که آسمان و دریا آنجا هستند اما تو گویی که آب را مرگ فرا گرفته نه انجماد. و این را ستارگان به آرامی در گوش هم نجوا می کردند و به زمینیان چشمک می زنند. بیایید فرار کنیم به سوی ستارگان که در زمین، در بهار هم، دریا یخ زده و خدایان آسمان و دریا نیز از آن گریخته اند.