هدایت سلطان زاده
درمحله کوره باشی ما در تبریز، شصت سال پیش در ته بن بستی کوچک، در یک ساختمان اجاره ای چند اطاقهِ نیمه آجری، نیمه گلی، دبستان پسرانه ای برای کودکان تاسیس شده بود که تنها دبستان موجود دربین شعاع محلات منجم، قره داش مچیدی، کوچه میرزا مهدی یخچالی، کود دری لر کوچه سی، استانبول قاپوسی، امیره قیز و تِج احمدیلر بود. اسم مدرسه، دبستان دولتی نوروز بود. خانواده هائی که دستشان به دهانشان می رسید و یا مشاغل اداری داشتند ، غالبا بچه های خود را ابه دبیرستان سعدی می فرستادند که درانتهای راسته کوچه و اندکی پائین تر از دیکباشی قرارداشت و از اول ابتدائی تا سوم دبیرستان را می پوشاند.
محله کوره باشی، میدانچه ای داشت که چندین مغازه بقالی و یک کاروانسرا و یک قهوه خانه و دو نانوا و یک سلمانی و یک قصابی و یکی دومغازه پینه دوزی وغیره،”مرکز خرید” آنرا تشکیل میدادند. کمی پائین تر، قهوه خانه” کّدٌیلر” قرارداشت که همیشه پرازمسافرین روستائی بود که معمولاّ برای رفع نیازهای خود به تبریز می آمدند و ازهریکی دوشب عاشقی برای آنان ساز می زد. دودرخت سنجد در وسط میدانچه، تنها یادگاران گذشته ای نه چندان دور ازباغ میوه ای بودند که هرسال با شکفتن و ریزش برگ های خود زمان سنج تغییر فصول بودند.
درسمت راست مدرسه، خانه ای بود که یک گاو شیر ده نگه میداشتند و معمولا اگر کسی به شیر تازه نیاز داشت به سراغ همان اینکچی لر می رفت. در سمت چپ مدرسه، منزل بویاقجی لار قرار داشت که یکی دوتا شاگرد بیشتر نداشت و با وجود آن، مثل کارخانه های بزرگ، بر پشت بام خود صفیر بلندی نصب کرده بود که هر روز ساعت 12 ظهر با نفیر بلند خود که صدای آن تا چند کیلومتر میرفت، اعلام وقت ناهار را می کرد، و مدرسه ما نیز زنگ ظهر مدرسه را با صدای آن تنظیم کرده بود.
بیشترمردم عادی درمحله کوره باشی کاسبکار، و یا به حرفه قالی بافی مشغول بودند و سه کارگاه قالی بافی در دویست متری آن وجود داشت که هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب، صدای گریه خواب آلود کودکان شش و هفت ساله را که بزور دست آنها را گرفته و به کارگاه قالی بافی می بردند، می شد شنید. بعضی ازخانواده های فقیری که ازروستا می آمدند، کار چند ساله کودکان خود را پیش فروش می کردند. کودکان کوچک و بی نوا، گاهی همراه کوبیدن دفه های قالی و بافتن گره، ترانه ای میخواندند که فضای اندوهگین زندگی و منتهای آرزوی آنان را نشان میداد:
ایلمک سالاٌم پول آلام اوستامین قیزین آلام
اوستام قیزین ورمه سه ایلمکی ترسه سالام
هنگام ظهرنیز، مردِ کله طاسی با دو سه طبق گِرد بر روی سرِ خود، غذای کارگران قالی بافی حاجی میرحسن را در پیاله های کوچکی که ته آن مقدار کمی مربا یا شیره و خرما و یا ماست بود ، با دوچرخه حمل می کرد. وجود مدرسه درچنین فضائی، شاید شبیه یک کالای لوکس مینمود.چشم نواز تر ازهمه درآن کوچه، دیدن دختر مدرسه ای محجوبی بود که چشمانی برنگ آبی دریا و گیسوان بافته ای شبیه خوشه های رسیده گندم در تیرماه داشت و زمانی که ما وارد کوچه مدرسه می شدیم، او خانه را بسوی مدرسه دخترانه در نزدیکی های بازاراچه دوه چی ترک می کرد و هنوز زیبائی سحرانگیز او در خاطرم مانده است. پدر دخترک، دوشابچی بود که درست بر سرکوچه مدرسه، مغازه بقالی داشت، و متصل به مغازه ای دیگر، همزمان عصاری و حلواپزی و ماست بندی را نیزانجام می داد و همیشه یک کرباس ساده ای می پوشید و آدم بسیار درستکاری بود.
دبستان نو بنیاد، با تاسیس کلاس اول شروع بکار کرده بود و هر سال بتدریج بر کلاس بالاتر افزوده می شد، و همیشه با مشکل کمبود معلم مواجه بود و آقای آذری، مدیر مدرسه ما، همیشه تلاش می کرد که کمبود معلم مدرسه خود را با یکی از شاگردهای یک کلاس بالاتر پر کند. باین ترتیب بود که من درهشت سالگی، معلم هفت ساله ها شدم و با رفتن به کلاسی بالاتر، به کلاس های یکسال پائین ترازخود فرستاده می شدم. مدیر مدرسه ما، گاهی یک سکه یک ریالی ازجیب خود درآورده و کف دست من می گذاشت و می گفت برو برای خودت آب نبات بخر! یک روز آقای آذری مرا به دفتر خود خواست و گفت من ترا بعنوان معلم فرستادم به کلاس بچه ها یا یک شمر؟ من مثل لبو سرخ شده بودم و سرم را انداختم پائین و جوابی نداشتم.
و درآن سن و سال و در دبستان دولتی نوروز بود که من معلم یکی از طنز نویسان آتی شهرمان در محله کوره باشی شده بودم!
وقتی اولین کتاب حمید آرش آزاد با امضای خود او بدستم رسید که “برای دوست و معلم مدرسه ام” ارسال کرده بود، درابتدا درتعجب بودم که من هرگز معلم نبوده ا م ، و شاید اشتباهی رخ داده است ! و همیشه نیزاعتقاد داشتم که فاقد استعداد معلمی هستم و اصولابرای چنین حرفه ای ساخته نشده ام. بعد از گفتگوئی که با حمید داشتم ، خاطرم پرگرفت و خود را دوباره درهمان محل کودکی و دبستان دولتی نوروز و اطاق نسبتا شِبه زیر زمین کلاس اول بازیافتم. سعی کردم که تصویری از کودکی حمید را درذهنم زنده کنم. پسرکی آرام بر روی نیمکت مدرسه و با کتی سبز رنگ، که شاید نگاه طنزآمیزی به معلم هشت ساله ای داشت که با کله از ته تراشیده و با لباس شنتر پنتری و گاش زنانه مادرش به پا، برای آنها درس میداد!
اکنون همه چیز دوباره به آن زمان برگشته است و چهره های معلم ها و بچه های مدرسه با همه شکل و شمایل کودکی خود حضور دارند.همه آنان را باسم می شناسم ! ازآقای دمنابی ، معلم تازه مان تا آقای مرزبان و کوهی و عمیدی و غیره، و مبصر کلاسمان فرامرز و همه همکلاسی های خود، احمد شهلا ، احد مطلبی و اصغر شکیب و داوود سنجری و داود فغفوری، رقبای من برای شاگرد اولی کلاس، همگی با قیافه های کودکی خود هستند. گاهی هم دورازچشم ناظم مدرسه و معلم ها، ما باهم کنک کاری می کنیم و بهمدیگر لگد پرانی می کنیم و یا ته خارش آور” ایت بورنی” را از پشت یقه گردن بچه ها می ریزیم. سید حسین، فراش مدرسه با خانواده خود دریکی ازاطاق های ته حیاط زندگی می کند وهنوزدچار اعتیاد نشده است. اوچقدر آدم خوبی است و همه این چیز ها را می بیند و به مدیر خبر نمی دهد. سرِ کوچه، پیشیک ممد، با طبق گز و گز انگبین و کانفت، منتظر زنگ تفریح مدرسه و پول کوچک تو جیبی آنهاست. گاهی نیز به بچه ها نسیه می فروشد.
پیشیک ممد، “مجاور” یا سریدار بالا مسچد درهمان نزدیکی بود که با دو دوختر خود که مادرشان فوت کرده بود ، و نیز با تنها پسر خود کچل هاشم، دراطاقی درداخل طبقه بالای آن زندگی میکرد. زندگی او وابسته به همان گز و گز انگبینی بود که به بچه های مدرسه می فروخت. خود پیشک ممد، هیکل بلند و تنومندو چشمان زاغی داشت و هردو دختر، خوش چهرگی پدر را بارث برده بودند. دختر بزرگ، در زمان حیات پدر ازدواج کرد و رفت و دختر کوچک را که هنوز به زنانگی قدم نگذاشته بود و بیش ازسیزده یا چهارده سال نداشت، به مرد پنجاه و پنج ساله ای که قیافه آدم های مسلول و پریده رنگی را داشت، دادند که در بازار تبریزبه حمالی مشغول بود وهنگام راه رفتن قد خود را قوز می کرد. طولی نکشید که دختر جوان سراز فاحشه خانه درآورد، و با وجود اینکه مادرمن یکبار اورا به حمام برده و آب توبه سرش ریخت و چند ماهی نیز درهنگام ماموریت پدرم درخارج از تبریز، پیش خود نگهداشت، دخترک دو باره نا پدید شده و به همان محله بازگشت.
درخت های سنجد میدان کوره باشی، با فرو ریزی برگ ها و نشستن برف سفید بر قد خمیده خود و شکفتن مجدد ، گذر دوسال دیگر اززندگی را رقم زده اند. زنگ مدرسه بصدا در آمده و پیشیک ممد دوباره با طبق گز و آب نبات های خود درسرکوچه تنها مانده است. بچه ها دو باره به سرکلاس های خود برگشته اند. تقریبا هیچیک ازما ها فارسی را خوب بلد نیستیم. بجزآقای اژدری که کرد است و ترکی را با لهجه حرف می زند، بقیه معلم ها ترک هستند و بیشتر آنان دوره لیسانس شبانه را می گذرانند. ازمدیر مدرسه مان گرفته تا معلم ها، همگی باهم ترکی حرف می زنند ولی سرِ کلاس زبانشان عوض می شود و فهمیدن زبان تازه شان برای بچه ها دشوار است. گاهی مداد و سط انگشتانمان برای ترکی حرف زدن می گذارند و یا با خط کش بر پشت دستهایمان می زنند. این یکنوع جریمه است که در صورت ترکی حرف زدن بر سرکلاس باید بپردازیم . شاید بیچاره ها خودشان همین شکنجه شدن را قبلا تجربه کرده اند.بچه ها نیز وقتی در حیاط مدرسه یا در کوچه هستند به ترکی دم میگیرند:
احوالات کوره باشی قوزتقی نین اسکیک داشی
وشکل وشمایل و نحوه رفتار کاسبکارها و بعضی ازآدم ها بصورت توصیف شعری در می آید. در سرکلاس درس، زبان بچه ها الکن میشود.
تصاویر آدم ها و بچه ها و معلم ها جابه جا می شوند. موی سر خیلی کودکان نمیدانم چرا به سفیدی میزند و قیافه های آدم های پیر را پیدا کرده اند. چهره حمید هم جا به جا بین کودکی و پیری جا عوض میکند و گاهی شعر هائی به ترکی و گاه به فارسی می گوید و حاکمان زمان را به مسخره می گیرد وهمه را به خنده می اندازد:
ای عزیزان! دشمن نوع بشر، آزادی است مایه هر فتنه و هرگونه شر، آزادی است
دست و پا و مغز خود را زودتر زنجیر کن چون برای چشم وگوش و سر، خطر آزادی است
اختلاس و رانت خواری، هردو بس سود آورند درمقابل، آن که می آرد ضرر آزادی است
این دموکراسی زابلیسِ لعین بد تر تر است زشت تر ازعلم وفرهنگ و هنر، آزادی است
و اراجیف خمینی را ” که هرچه می کشیم، ازدست دانشگاه است” و اطرافیان فاسد اورا در معرض طنز تلخ خود قرار می دهد:
شهرهامان گشت اگر ویران زدانشگاه بود کارها شد بی سر و سامان زدانشگاه بود
رانت خواری، رشوه، دزدی و قاچاق واختلاس داده گر در مملکت جولان زدانشگاه بود
کل دانشگاهیان مزدور آمریکا شدند ازدیاد نسل جاسوسان زدانشگاه بود
چهره اش ازهیجان عصبانیت علیه دکانداران دین قرمز شده است “
ایکی میلیون ” خودی” اولموش ، نچه میلیون ” نخودی” او شعار لار دا گلن “بیرلیک” او ” وحدت” ایله بو؟
” دوشونوب، دینمه ، دانیشما، گوزونی ، آغزینی یوم” بئله بیر عصرده ، آزادلیغا حورمت ائله بو؟
حمید مدتی است که ساکت است و دیگر صدائی از او بر نمی آید. همهمه غمگینی بگوش می رسد :
قیش ِگدر باهار گلر آچار یاشیل یاپراقلار
من سندن دویمازیدیم دویسون قارا توپراقلار
کاش از پی صد هزار سال زخاک،
چون سبزه امید بر دمیدن بودی…