علی حامد ایمان
hamed_iman@hotmail.com
انسان فناپذیر است … شاید چنین باشد ولی بگذارید مقاومت کنان فنا شویم و اگر نابودی در انتظار ماست آن را سرنوشتی عادلانه نگیریم.
سنانکور/ نامه پانزدهم رمان اوبرمان
سال هاست که منتظری ای دنیا! سال ها وسال هاست که منتظری … منتظر از پای افتادن من، منتظر شکسته شدن من، منتظر به زانو در آمدن من، و منتظر دفن کردن من. سال هاست که منتظری دفن ام کنی و به هلهله بپردازی.
پس از این همه سال هنوز هم منتظری. و هنوز سال هاست که منتظری. می دانم که چه می کشی از این همه انتظار. هنوز چشم به راه هستی، می دانم. پاهایت تاول زده اند، می دانم. نگاه هایت به سیاهی گراییده اند، می دانم. صبرات تمام شده است، می دانم. در سرما و گرما به انتظار نشسته ای، می دانم. در روز روشن چشم به چشم خورشید دوخته ای و در شب تاریک به سیاهی شب زل زده ای، می دانم. بارها دسته گل هایت خشک شده اند و پژمرده اند، می دانم. از این همه انتظار رنج می بری، می دانم. می دانم که چه زجری متحمل شده ای و می دانم که چه کشیده ای، و اکنون نیز می دانم که چه می کشی! و پس از این همه، هنوز هم منتظری چرا که خوب می دانی راه گریزی برای من نیست، و به همین خاطر امیدوارانه! ایستاده ای.
می دانم که از این همه انتظار کلافه شده ای. می دانم ای دوست عزیز! می دانم که به خاطر این همه انتظار چه کشیده ای. من کشیده ها و حتی ناکشیده هایت را نیز می دانم.
آن گاه که زمستان برای من فرا رسید تو امیدوار شدی. آن گاه که زمستان فرا رسید و آب ها با گام های سنگین و شمرده ره می سپردند و چون لاک پشت ها درنگ می کردند در رفتن، تو شاد شدی چرا که چاره ای جز انجماد برای من نیز باقی نمی ماند. تو همه را دفن کردی، حتی آب ها را، و چه غریب است حال و هوای دفن آب ها در آب راهه ها! آب هایی که روزگاری در برابر صخره ها قد علم می کردند و رجز خوانی می نمودند، آب هایی که همیشه صخره ها را مسخ قدرت خود می نمود، آب هایی که همیشه کوه ها را مسخر قدرت و عظمت خود می نمودند، آب هایی که تسخیر ناپذیر و شکست ناپذیر بودند، آب هایی که همواره شب را در حسرت سکوت خویش می گذاشتند. و آن گاه که زمستان فرا رسید همین آب ها در برابر تو سرخم نمودند و چون ببران دست آموزی رام شدند و در مقابل ات تسلیم گردیدند. تو همه را دفن کردی و اما عاجز از دفن من گردیدی.
و آن گاه که شب برای من فرا رسید، تو مشتاقانه به انتظار ذبح ام نشستی. آن گاه که شب فرا رسید و خورشید در سرزمین من در انتهای غرب خود لم داد و شب همه چیز را در سیاهی خود پوشاند تو کارد خود را تیز کردی، آن چنان تیز که برق آن دل سیاهی را می شکافت و لرزه به اندام آن می انداخت. تو خود نیک می دانی که چه وحشی در آن موج می زد. شب در سرزمین من لانه انداخت و خود را چنان گسترد که تو گویی هرگز اقیانوسی به آن گستردگی در هستی آفریده نگریده است. تاریکی در این سرزمین چنان سر به فلک نهاد تو گویی که از زمین بریده شده است. و این گونه گردید که زندگی من ما بین اقیانوسی از شب شکل گرفت و من مجبور گردیدم که راه خود را از میان آن بنا سازم. تو آن زمان شادمانه نگریستی و مشتاقانه به انتظار نشستی چرا که شب نیز در زیر دستان تو آماده ذبح بود و تو هم چنان به انتظار ذبح من نشستی. و چه انتظار عبثی ای دوست عزیز!
و آن گاه که دیوار ها برای من سر به آسمان نهادند، تو نیز سر به آسمان گذاشتی تا دست در دست دیوارها در آسمان به رقص پردازی و شادمانی کنی چرا که دیگر امیدی برای من برای گذشتن از این دیوار باقی نمانده بود.
تو این همه را بهتر از خود من نیز می دانستی چرا که دیوارها ضخیم تر، بلندتر و عبوس تر از آنی بودند که حتی اندیشه آدمی نیز عاجز از عبور آن بود. دیوارها آن چنان پشت سر هم ایستادند و آن چنان دست در دست هم نهادند که هر امیدی را برای فرو ریختن این اتحاد شوم! فرو می ریخت. تو خوب می دانستی که دیوار های عبوس در تاریکی شب آن چنان به هم تنیده گردیدند که انتهای هر کوره راهی را نیز مسدود می کردند. تو می دانستی و می دانی که در این سرزمین با چنین دیوارهایی تمام راه ها به سرانجامی نمی انجامد چرا که سرانجامی ندارند ـ آه که چه سلطه ای دارند این دیوار های لعنتی بر این سرزمین نفرین شده خدایان آسمان ها ـ و این همه به انتظار تو امید می داد و قوت می بخشید چرا که برای من چاره ای باقی نمی ماند جز این که تا در مقابل دیوارها به زانو درآیم و دست یاری به سوی تو دراز کنم. من در پشت دیوارها به زانو درآمدم و تو آن گاه شادمانه دست خود را به سوی من دراز کردی و زهر خنده ای تحویل ام دادی. دست تو خالی برگشت و زهر خنده ات به درونت فرو ریخت. و تو مجبوری که در تاریخ به این امر اقرار کنی.
و آن گاه به راه ها امید بستی و در کنار آن به انتظار نشستی. راه هایی که آرزو را در دل تو می پروراند و امید را در وجود من می خشکاند. راه هایی آن چنان سخت و آن چنان پر فراز و نشیب که تو گویی خدایان نیز از رفتن در آن عاجز بودند. راه هایی آن چنان پر خار و خاشاک که فقط خورشید آتشین در آن حکم فرما بود. راه هایی که راه نبود و هیچ نگاهی آن را نیالوده بود. راه هایی آن چنان پر پیچ و خم که خیال عاشقانه نیز از عبور آن عاجز می ماند. راه هایی که راه نبود و به سر انجامی جز شکست نمی انجامید چرا که ستاره ای نبود که بشود در آن جهتی را مشخص کرد و ماهی نبود که بتوان در سکوتش آرامش گرفت.
و تو به انتظار نشستی که من از پای درافتم چرا که نیک می دانستی من نخواهم توانست با چشمانی کور و با پاهایی برهنه در این راه های وهم آلود و پر کمین راه بسپارم. تو نیک می دانستی که در این راه ها کمین هایی بود که چون ببران گرسنه ای دهان گشاده و تشنه بودند به خون آدمی و هر آن منتظر بودند که آدمی را به دست عدم بسپارند. تو امیدوارانه در کنار این کمین ها، کمین کردی تا مرا به دام خود بیندازی. و چه افسوس خوردی آن گاه که دیدی من در انتهای راه ایستاده ام و به تو دست بلند می کنم. تو خود گواه باش و این همه را به سرزمین مقدس من گواهی ده.
و اکنون که از این همه گذشته ام رسیده ام به آن جایی که تو گویی از زندگی کنار گذاشته شده ام و بیرون از آن، به آن می نگرم. و حال تو بیشتر از هر زمانی به من احساس نزدیکی می کنی. اکنون تو شاهد نابودی و ویرانی من هستی. تو شاهدی که از آن همه گذر کردم و تسلیم نشدم، و حال چگونه به همین خاطر نابود می شوم. سال هاست که نابود می شوم و ذره ذره رو به ویرانی می نهم و می دانم که سرانجامی جز ویرانی ندارم. ذره ذره خرد می شوم و تو شکستن استخوان هایم را می شنوی.
سال هاست که رنج می کشم، آن هم به گونه ای دیگر که خود رنج نیز از فهم آن عاجز است. و آن گاه که عاجز از تسلیم شدن ام شدی، حال به انتظار نابودی ام نشسته ای. هر لحظه منتظری، منتظر از هم پاشیدن، در هم فرو ریختن و از پای درآمدن من. و همین امر است که اکنون به تو امید می بخشد و به انتظارت دلگرمی می دهد چرا که می دانی خیلی ها آن زمان که از پای درمی آیند عاجزانه دست به سوی تو دراز می کنند و ملتسمانه تو را می نگرند. و همین هاست که پایه های امید مرا فرو می ریزد و انتظارم را به سوگ می نشاند.
2
تو سال هاست که ایستاده ای و به انتظار نشسته ای و من، بر عکس، سال هاست که نایستاده ام و راه می سپارم. من نایستادم و از آن همه گذشتم و تو نتوانستی بر من غالب آیی. تو برای این که مرا از پای درآوری حتی از هیچ تهمت و افترا نیز ابا نداشتی. اما تو خود برای خود گواه باش که در مقابل ام عاجز ماندی. گواه باش که من تابحال هرگز نایستادم. زمانی که آب ها را یخ فرا گرفت، نایستادم. زمانی که دیوارها در برابرم رو به آسمان روئیدند، نایستادم. زمانی که راه ها در برابرم به انتها رسیدند، نایستادم. زمانی که شب روشنایی را از من گرفت، نایستادم. زمانی که درد و رنج ـ چون دو کوه سهند و سبلان ـ بر شانه هایم نهاده شدند، نایستادم. زمانی که پاها از پای افتادند، نایستادم. زمانی که آوارها بر سرم آوار گشتند، نایستادم. زمانی که نه برگشتن که ایستادن هم بهتر از رفتن بود، نایستادم. تو می دانی که من بیش از همه درد کشیدم و نایستادم. تو بهتر از هر کسی می دانی که من در برابر مجسمه هول انگیز درد ایستادم و مثل خیلی های دیگر، چشمان ام را نبستم بلکه چشم در چشمانش دوختم و در چهره اش خیره شدم. درد مرا به کام خود فرو برد و با صد هزار دندان زهروار جوید و مرا در درون خود بلعید. من در این میان نه چون فاتحان نعره کشیدم و نه چون زبونان شیون کردم. من سکوت کردم و سکوت را برگزیدم تا صدای خرد شدن استخوان هایم من در زیر دندان های هول انگیز این دیو غول آسا به گوش تاریخ برسد.
من سکوت کردم و آموختم که چگونه سکوت کنم آن هم در زمانی که نعره کشیدن و شیون کردن بهترین و راحت ترین راه بود. من این سکوت را از سکوت با عظمت این سرزمین آموختم. من از این سرزمین خیلی از چیزها آموختم، خیلی و خیلی. حتی بیشتر از آن چه که تو در آستین خود پنهان داشته ای. آموختم که چگونه می توان دوست داشتن را در صف مبارزه معنی کرد. آموختم که چگونه می توان برای آرزویی واحد زجر کشید. آموختم که چگونه می توان با دهانی بسته حرف زد و با دهانی باز سکوت اختیار کرد. آموختم که چگونه می توان با چشمانی بسته دید و با چشمانی باز گریست. آموختم که چگونه می توان بر زخم های تازه خندید و از زخم های کهنه خوشحال شد. آموختم که چگونه می توان با ذهنی اسیر به وطن اندیشید. آموختم که چگونه می توان در سیاهی شب، سپیدی سپیده دم را دید. آموختم که چگونه می توان در میان رنج، شادمانی را هویت بخشید. آموختم که چگونه می توان با تقدیر پنجه در پنجه افکند حتی بی امید پیروزی. آموختم که در این سرزمین هنوز خیلی از چیزها است که می توان به خاطرش مبارزه کرد و رو به ویرانی نهاد. آموختم که خیلی از رویاها در این سرزمین به حقیقت پیوسته است. آموختم که …
آری من در این راه همه چیز آموختم. همه و همه چیز. اما دوست به انتظار نشسته من! فقط یک چیز را در این میان نیاموختم و آن این که چگونه می توان خود را تسلیم کرد. من نیاموختم که آدمی چگونه بایستی تسلیم شود. و این است راز بدبختی! بزرگ من، و این است راز سربلندی سرزمین من.
آری متاسفانه! من نیاموختم که چگونه می توان تسلیم شد و خود را نجات! بخشید که اگر غیر از این بود، ارک تسلیم می شد و آن گونه مظلومانه گلوله باران نمی گردید، و مشروطه آن گونه ناجوانمردانه در غربت جان نمی سپرد. و اگر غیر از این بود تنها رودخانه این سرزمین شیرین بود نه آجی.
آری دوست به انتظار نشسته من! من در طول این همه راه و در طول این همه سال نیاموختم که چگونه می توان خود را تسلیم کرد چرا که در خاک این سرزمین همه چیز می روید جز بذر تسلیم. و تو باید بر این همه باور داشته باشی و بنگری که چگونه چشمان فیروزه ای این سرزمین بر زخم های آن می گرید. و خوش به حال ارک که چنین چشمانی هنوز هم بر او می گرید.
وحال ای آن که به انتظار نشسته ای و از به زانو درآمدن من مایوس گشته ای! می دانم که اکنون منتظر هستی تا که دفن ام کنی. تو می توانی به آرزویت برسی و مرا دفن کنی اما نه چون انسانی به زانو درآمده در برابر تو بلکه چون ارکی ایستاده در برابر استبداد.
آه تو ای چشمان فیروزه ای این سرزمین، تو شاهد باش که من هرگز نیاموختم که چگونه می توان خود را تسلیم کرد و نجات! یافت. تو گواه باش که من به چشمان فیروزه ای این سرزمین خیانت نکردم، گرچه می دانم که این همه مقدمات سوگ دیر پای دیگری را برای من فراهم خواهد ساخت و مکافاتش را هنوز هم پس خواهم داد.